مدتی است با زنی آشنا شده و مرتب با او در ارتباط هستم، روزها با او قرار میگذارم و بیرون از خانه با وی دیدار مینمایم! اکنون و پس از گذشت 22 سال از ازدواجم به عشق و محبت کسی دیگر جز همسرم روی آوردهام!
خواننده عزیز، امیدوارم این داستان نیز مانند سایر داستانهای ترجمه شده توسط اینجانب مورد توجه شما واقع شود و در نتیجه برای نویسنده – و مترجم -آن دعای عاقبت خیری بنمایی!
مدتی است با زنی آشنا شده و مرتب با او در ارتباط هستم، روزها با او قرار میگذارم و بیرون از خانه با وی دیدار مینمایم! اکنون و پس از گذشت 22 سال از ازدواجم به عشق و محبت کسی دیگر جز همسرم روی آوردهام! چندی از ملاقاتهای بیرون از خانهام با آن زن میگذرد، احساس میکنم به شدت دل بسته و وابسته او شدهام! علت و مقصر اصلی این عشق جنون آمیز بنده با آن زن، کسی نیست جز خانم و همسرم!، آری او بود که مرا وادارساخت تا با وی ارتباط برقرار نموده و به ملاقات و گشت و گذار با او بپردازم!
همسرم همواره به من میگفت: میدانم که چقدر او را دوست داری و من هرگز از ارتباط شما جلوگیری و ممانعت نمیکنم…!
تو گویی آن زن کیست که همسرم به ارتباط من با او اینگونه رغبت نشان داده و کوچکترین حساسیتی از خود نشان نمیدهد؟!
آن زن که همسرم میخواست با وی بیرون بروم و خارج از خانه با وی دیدارهای خصوصی داشته باشم کسی نبود جز مادرم!
آری او مادرم بود ؛ کسی که پس از ازدواجم او را به طور کلی فراموش کرده بودم، وهرگز برایش وقت نمیگذاشتم و از آغاز ازدواجم که 22 سال پیش بود تا حالا با مادرم بیرون از خانه دیدار نکرده بودم !
گرفتاریهای روزگار، امرار معاش، همسرداری و داشتن سه فرزند باعث شده بود که حتی کمتر به دیدنیش بروم و وی را از نزدیک ببینم !
همسرم از این بی توجهی من نسبت به مادرم به ستوه آمده بود لذا بارها من را به از سرگیری مجدد ارتباط و صمیمیت با مادرم تشویق میکرد !
برای نخستین بار با تلفن از مادرم دعوت نمودم که برای شام و خارج از خانه مهمان من باشد، مادرم با تعجب فروانگفت: خیره پسرم، چیزی اتفاق افتاده که مرا به بیرون از خانه آن هم برای شام دعوت نمودهای؟!
میدانستم مادرم با تلفن بی وقت و دیرهنگام نگران و دلواپس میشود؛ برای همین به وی جواب دادم که من حالم خیلی خوب است و مشکلی در میان نیست ولی دوست دارم شام را با هم در فضای خارج از خانه و دوتایی صرف کنیم و باهم گپ بزنیم !
مادرم که از تعجب و خوشحالی شوکه شده بود پرسید: گفتی فقط دوتایی برویم بیرون برای شام و کس دیگری نباشد!؟ -منظورش زن و بچههایم بود –، جواب دادم: آری فقط من و تو و کس دیگری در آن مهمانی حضور نخواهد داشت !
اندکی سکوت و کمی فکر کرد سپس جواب داد: باشه پسرم! من آمادهام، خیلی هم آماده !
روز پنجشنبه بعد از اتمام کارهایم برای تدارک آن مهمانی بیسابقه رفتم پیش مادرم، خیلی استرس داشتم و با خود میگفتم: چگونه موضوع مهمانی را با او در جریان بگذارم؟ او با من چگونه برخورد خواهد نمود؟ احساس میکردم لابد مادرم نیز مثل من استرس دارد و نگران است !
مادرم جلوی در و در حالی که پیراهن خیلی زیبا و خوشکلی به تن داشت منتظرم بود!
پیراهنی پوشیده بود که آخرین پیراهنی بود که پدر مرحومم برایش خریده بود !
مادرم که من را دید لبخندی زد و با شادی وصف ناپذیری گفت: خوش آمدی پسر گُلم، به همه همسایگان و بستگانم در روستا گفتهام که امشب، شام را با پسرم، بیرون از خانه، صرف میکنم و همه از این بابت ابراز خوشحالی نمودند! تازه همه بی صبرانه منتظرند تا من برگردم و خاطرههای شیرین آن شام به یادماندنی را برایشان تعریف کنم!
از خانه مادرم خارج شدیم، به یک غذا خوری رفتیم، غذاخوری که خیلی با کلاس نبود ولی در کل جای دنج و آرام و پاکیزهای بود.
مادرم آرام دستم را گرفته بود و منتظر بود با همدیگر پشت صندلی و میز غذاخوری قرار گرفته و با همدیگر و برای اولین بار – و شاید آخرین بار – شام بخوریم .
لیست غذاها را که روی میز بود برداشتم و برای مادرم خواندم؛ چرا مادرم چشمانش ضعیف شده بود! و تنها میتوانست حروف بزرگ را بخواند !
مادرم در حالی که به مشخصات غذاها گوش سپرده بود و خندهی شیرینی بر لبهای پرچروکش نقش بسته بود گفت: روزگاری بود و تو کوچک بودی و من لیست غذاها را برایت میخواندم و شکر خدا اکنون شما بزرگ شده و آن را برایم میخوانی! من هم در جوابش گفتم: راست میگویی، خیلی برایم زحمت کشیدهای، دیگر وقت آن رسیده که من در خدمت شما باشم و کمی از زحمتهای شما را جبران نمایم !
هنگام غذا خوردن با هم گپهای شیرین و صمیمی میزدیم، حرفهای ما همهاش معمولی و ساده بود، از گذشته و حال خودمان سخن میگفتیم …
نصف شب شد ولی ما که اوقات خوشی را پشت سر گذاشته بودیم گذر زمان را احساس نمیکردیم …
از غذا خوری بیرون آمدیم، مادرم را به خانه رساندم، جلو در به مادرم گفتم: مادرجان، امشب خوش گذشت؟ و مایلی بار دیگر نیزبا هم به آنجا برویم؟
مادرم گقت: راضیم ولی به یک شرط؛ آن هم اینکه هزینه شام برعهده من باشد!
من هم دست مادرم را بوسیدم و بعد از خداحافظی، از وی جدا شده و به خانه رفته و او را به خدا سپردم .
مادرم که مریض بود متاسفانه چند روز پس از آن شام به یادماندنی بر اثر سکته قلبی دار فانی را بدرود گفته و وفات کرد .
همه چیز سریع روی داد، نتوانستم کاری بکنم و اندکی از گذشته سیاهم را درخشان نمایم و افسوس میخوردم ای کاش…!
چند روزی از مرگ دلخراش مادرم گذشته بود، که روزی نامهای از طریق پست به دستم رسید، نگاه کردم دیدم فرستنده نامه آن غذاخوری است که با مادرم آنجا رفته بودم !
نامه را باز کردم، دیدم داخل آن پاکت، دست نوشتهای از مادرم قرار دارد که غذای دو نفر را سفارش کرده بود و هزینه آن را نیز پیش پرداخت کرده بود!
مادرم در آن یاد داشت چند جملهایش نوشته بود: پسرم، چون خودم میدانستم که این روزها خواهم مرد و نمیتوانم با شما برای صرف شام به آن غذاخوری بروم، بنابراین تصمیم گرفتم غذای دو نفر را سفارش دهم؛ ولی پسرم، نه من و تو؛ بلکه تو و همسر گرامیت!
آن چه برای من مهم است این است که مطابق وعدهای که داده بودم برای دو نفر غذا سفارش دهم و اینکه من حضور داشته باشم یا خیر برای من چندان اهمیتی ندارد!
مادرم در ادامه نوشته بود: پسرم، شاید معنی این سخن واپسینم را به خوبی نفهمی؛ سخنی که از دو کلمه ترکیب شده است» دوستت دارم پسرم« ؛ همین است که من از ته دل میگویم:» دوستت دارم پسرم «!
آن وقت من معنی و شکوه کلمه« دوستت دارم»، را فهمیدم !
آن وقت بود که فهمیدم تا امروز عمق و تاثیر این کلمه سحرآمیز را نفهمیدهام؛ آن هم از زبان مهربانترین دوست، مادر !
با خود عهد بستم که چون معنای ژرف این کلمه را فهمیدهام، به همه اطرافیانم معنا و گستره این کلمه را بفهمانم؛ تا آنان مانند من این همه سال در جهل و نادانی به سر نبرند !
پدر و مادر از احترام و جایگاه زیادی برخوردارند، و هیچ کس و هیچ وقت نمیتواند جای خالی آنها را پر کند؛ به ویژه مادر!
پس بیاییم برای آنها وقت بگذاریم که ابتدائیترین حقشان عبارت از اینکه گاهگاهی به حضورشان رفته و از آنان قدردانی نماییم .
نخستین حقی که بر گردن همه ما قرار دارد عبارت است از حق خدا و سپس حق پدر و مادر که هیچ وقت نباید در آن مضایقه نمود.
امیدوارم با خواندن این داستان و مقاله، همه با دل و جان وبه دیده احترام به پدر و مادرانمان نگاه کنیم و هرگز در هنگام پیری و تنهایی آنها را از یاد نبرده و تنها نگذاریم .
و امیدوارم پس از خواندن این مقاله، همه سهل انگاریهای گذشته را کنار بگذاریم و صادقانه به والدینمان خدمت نماییم، برای آنها وقت بگذاریم، به دیدنشان برویم، آنها را از تنهایی در آوریم و به آنها هرگز با دیده منت ننگریم. ان شاالله
نظرات